و خدا هدیه ای فرستاد …
برای من !
هدیه ای که نمی دانم ارزشش را داشتم یا نه
ولی به هر حال
امروز در وجودم نمی گنجم !
حس می کنم …
بالاخره آن روز رسید که : « صبا شراب صفا ریخت در پیاله گل »
خدایا
خاکستری بر آتش درونم نشسته و راهی را بر من بسته
خدایا اراده ای کن تا
« صبا خاکسترم را از سر ره دورتر ریزد »
بر من خرده مگیر که جز تو کسی را ندارم
هیچ کس را
حتی خودم را …
گاهی ما نیازمند بیابانی میشویم !
بیابانی برای فریاد کشیدن
با تمام وجود …
همانجا که انسانی نیست برای خیره شدن به تو
و خودت را فریب بدهی به این امید که فقط او صدایت را می شنود
و آنقدر فریاد بزنی که دیگر نای حرف زدن نداشته باشی …
گاهی ما نیازمند بیابانی میشویم
برای آنکه در آغوشش دراز بکشیم و در آسمانش رقص ستاره ها را ببینیم
و ماه را که به تو خیره شده
ولی تا نزدیکترین بیابان نزیک خانه هامان … راه درازیست
شاید … شاید باید نگاههای خیره ی مردم را به جان خرید
وقتی فریاد می کشی و آنها خیال می کنند دیوانه ای !
نوشته ی :
Sayeh_Roushan_1
چه ميتوان نگاشت
چرا كه نگاشتني نيست
هداياي او
بلكه دريافتني است
و خوشا چنين دريافتي
…
و انتظار چنين روزهايي را باز هم ميتوان داشت
در اين راه بينهايت نهايتي نيست…
…
به راستي كه جز او را داشتن جز فريب نيست
پس چه خوش است آنكه حقيقت را دريابد
كه برايمان جز او كسي نيست
…
گاه طلب آن بيابان را گويي
با تك تك سلولها بايد
و آن فرياد را
…
همان فريادي كه اگر از گلو برآيد
بيشك ديوانهات پندارند
…
راست میگویی
گاه شاید باید چیزهایی را به جان خرید
نوشتههات خيلي خوشحالم كرد… به اندازه یه فریاد…یکی از اون فریادها…
0 likes
خوش به حالتون دلم می خواد خدا به منم هديه بده
0 likes
سلام
زيبا بود و دلنشين
به منم سر بزن
باي
0 likes