مثل اینکه امروز تولدمه … !

 

                   my_birthday.jpg at PaintedOver.com

 

نوشته ای برای ضمیری که می خوانمش.

 یادداشتی برای یک من که روبرویم می نشیند و تو خطاب می گیرد .

 به یاد پسرکی که هفده سال پیش چشمانش را گشود و آرام لبخند زد …

 

 خدا نقطه گذاشت و انسان آغاز شد

 از نقطه آغاز شدم ، برخلاف نوشته که با نقطه پایان می گیرد .

 انسان با نقطه آغاز می شود. از نطفه ای شاید .

 نقطه های تک بعدی تقسیم می شوند و  در امتداد هم خطی را تشکیل می دهند.

 خطها باد می کنند و حجمها را می سازند.      

 من آغاز شدم.

 صدای جیغ زنی در هوا احساس بطالت می کند.

 پرستاری مرا بیرون می کشد و ضربه ای به پشتم می زند.

 شسته می شوم در حالی که گریه می کنم.

 نمی دانستم که دارم بودن را با حال ساده گریستن در اول شخص مفرد صرف می کنم.

 تولد ، کشیدنی بود از سوی پرستاری که مرا از جایی راحت و تاریک به سوی روشنایی می برد .

 من میان هزاران عروسک گم شده بودم

 مادر هر روز با من مثل تمام عروسکهایش بازی می کرد

 و پدر هر روز اسباب بازی های دلخواه کودکی اش را برایم می خرید.

 من در دست برادر و خواهرهای مادر و پدرم بالا پایین می رفتم.

 مادر سعی می کرد او را صدا کنم. هی می گفت : بگو مامان

 چهار پا بودنم را ترک کردم و بر دو پایم سوار شدم.

 روز اول مدرسه مادر خندید و من می گریستم .

 زنی تخته ای سیاه را خط خطی می کرد بعد ما را مجبور کرد برای هر خط خطی داد بزنیم: الف ، ب ، …

 به آن زن گفتیم : معلم.

 ما که هنوز نمی دانستیم بیست چیست یا حتی بعد از نوزده است ثلث اول را بیست گرفتیم.

 یعنی همه بیست گرفتند و من نوزده. ولی چه فرقی می کرد نوزده قشنگ تر بود.

 بعدها فهمیدم معلم شعور و سو ادمان را با نمره اندازه گیری می کند.

 سال اول شاگرد دوم شدم. مادر ناراحت بود.

 بیست و نه نفر با معدل بیست شاگرد اول شدند و من شاگرد دوم.

 ما هر سال سر درس انشا فصل بهار ، تابستان ، پاییز و زمستان را توصیف می کردیم.

 درباره مقام معلم می نوشتیم و شغل آینده خودمان را می گفتیم.

 و معلم هم خوابیدن را صرف می کرد .

   ….. 

 آغاز ویرانگی از زمانی بود که خواستم از ضمیر ما جدا شوم.

 چند سطر بالا من نبود ، ما بود. ما به مدرسه رفتیم، ما نمره گرفتیم ، ما انشا نوشتیم و … 

 من هایی هم وجود دارد. من هایی کاملا انحصاری.

 هر چقدر این من ها در جمله های زندگی بیشتر شود به جنون نزدیک تر می شوی.

 اولین جرقه نه سالگی بود .

 با خانه های کوچک پلاستیکی شهری ساختم. آدمک های پلاستیکی ام را در خانه ها گذاشتم.

 به جایشان حرف می زدم. خود را خدای آنان می دانستم. کاملا در اختیارشان داشتم.

 می خواستم لحظه ای تجربه خدا بودن را مزه کنم.

 بعد از چند ساعت حوصله ام سر رفت تمام شهر پلاستیکی ام را خراب کردم.

 به شهرم نگاه کردم ، ویرانه ای بود. ترس تمام وجودم را گرفت

 رفتم پیش مادر. نفس نفس می زدم. مادرم با دیدن من آشفته شد.

 گفتم: مامان اگه خدا حوصله اش سر بره چی میشه؟ اونم کاری که من کردم ، می کنه ؟

 مادر آرام شد  و  فقط  خندید …

 برای مادر زخم زمانی معنا دارد که همراه قطره ای خون، کبودی پوست و متورم شدن باشد.

 ولی سوالم هیچ کدامشان را نداشت.

 سوالم ، کابوسی برایم شده بود .

 اگر روزی خدا حوصله اش سر برود چه بلایی سر ما می آید. چه بلایی …

 هنوز هم در امتداد این سالها برای سوالم پاسخی نیافتم .

 شاید تنها زیبایی کودکی ، سریع از یاد بردن است .

 رویاهای زود گذر    کابوسهای زودگذر …

 بزرگتر که می شوی تنها سایه روشن هایی تمام اندوخته ات خواهند بود از تمام آن سالها

 و زمان باز هم می گذرد …

 

نظرات برای "مثل اینکه امروز تولدمه … !" : (۴)

  1. تولدت مبارک

       0 likes

  2. پسری با کفشهای کتانی! می گه :

    یوهووووووووووووو! (: تولدت مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبارک…

       0 likes

  3. سلام. چه قشنگ نوشتی. خیلی جالبه تولدمون فقط 5 روز با هم فاصله داره یعنی 6 سال و پنج روز. نمی گم صد سال زنده باشی ترجیح میدم بگم هر چقدر زندگی می کنی اندازه صد سال بار داشته باشه. من آپم .برقرار باشی و شاد.

       0 likes

  4. مثل اينکه تولدتون مبارک!

       0 likes

نظرتان را درباره ی "مثل اینکه امروز تولدمه … !" بنویسید

تحلیل آمار سایت و وبلاگ