هیچ احساسی به هیچ چیزی ندارم
حتی به سوسک های خانه ی مان ، حتی به مورچه های پرداری که در جوار ساعت دیواری پاندول دار اتاقم پرسه می زنند.
من به زندگی هم دیگر احساس خاصی ندارم ، به تمام شیرینی ها ، زهرمارهایش ،
این یک نوشته ی تلخ و سیاه و ناامیدانه است، این یک استعفاست ، یک تودیع است ، یک اخراج است ، یک بازخرید است از تمامی مسئولیت های سنگین و نیمه سنگین این زندگی 18 ساله ی جالب خودم،
استعفای کودک 18 ساله ای که تازه دو ماه است از پیش خدا برگشته ، من حتی به ربع بوف کور هم نرسیده ام که این گونه ام ،
نگران نباشید بوف کور را ادامه نخواهم داد ،
گفتم از زندگی استعفا می دهم تا شاید دوری و دوستی ای داشته باشیم کوچک ،
تا شاید همدیگر را فراموش کنیم،
خسته ام ولی به آن فردای سپید فکر می کنم ،
می دانی برای چی ؟
چون می خواهم نوشته ام هَپی اِند باشد، فقط همین!